کاش در دوران جنگ بودم...
نمی دانم چرا چند روزی است، این «کاش» شده است نوای درونی ام.
انگار که، می توانستم از تک تکِ توانهای درونی ام در آن شرایط حساس، بهره ببرم.
انگار دیگر هیچ کسی و هیچ چیزی برایم در آن ورطه مهم نیست جز اینکه می دانم کاری که دارم انجامش می دهم مورد رضایتش است...
نمی دانم.
خدایا کمکم کن.
در این روزگار تقریبا با قطعیت می توانم بگویم که می دانم شبانه روزم را چگونه شپری می کنم.
می دانم که روزی حدود 10 ساعت کار مطالعاتی انجام می دهم.
می دانم که تا بتوانم و بر بیاید از یاری دیگران دریغ نمی کنم.
می دانم که ....
اما با این حال نمی دانم.
یک چیزی کم دارم.
فقط این را می دانم.
خدایا نه می توانم و نه می دانم.
تویی که تنها هم می توانی و هم می دانی.
دستمان را بگیر؛
یا خَیرَ المَسئُولیِن.
تاریخ : دوشنبه 90/6/21 | 9:6 صبح | نویسنده : س.ش | نظر