سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوار ماشین شدیم و به سمت ختم پسر خاله مان راهی.

پیچیدیم در بلوار که ناگهان دیدیم خانمی چادری قلاده ی سگی را در دست گرفته و کنار خیابان در حال قدم زدن است.

سگ؟

محله ی ما؟

خانم؟

اون هم چادری؟

با پوشیه؟

با این غلظت رنگ آمیزیِ پوست؟

با این کفش مندرس؟

با این شلوار لیِ رنگ و رو رفته؟

یعنی چقدر میتونه پول گرفته باشه؟

یک آن همسرم ترمز کرد و پیاده شدم و پرسیدم:

ببخشید خانوم!

شما مال این محله اید؟

از پشت پوشیه که خیلی نمی گرفتم دقیقا چی می گه، ولی از حالت سر و ... متوجه بله به شما ربطی نداره گفتنش شدم.

دوباره بلند پرسیدم مال کجای اینجایید؟

چرا با سگ اومدید در محله ی ما؟

ما اینجا سگ نداریم!

گفتم: الان زنگ میزنم 110 بیاد و با شما برخورد کنه- این رو گفتم شاید بنده خدا یه ذره خودش رو جمع و جور کنه- ایشون هم گفت: خب بزن و راهش رو ادامه داد!

یک موتوری رد شد و حرف ما رو شنید، در همون حالت رد شدن گفت: *زنگ بزن بیان ببرنش، زنگ بزن.

خانوم به راه خودش ادامه داد.

ما هم گوشیمون رو دستمون گرفتیم و زنگ زدیم 110

- بفرمایید مرکز 110

: سلام خسته نباشید جناب. خلاصه شرح ما وقع دادم که ما فلان محله ایم و اینجا از این بساط ها نداریم و بیاین جمعش کنید این وضعیت رو(خیلی هم با حالت غصه داشتم اوضاع رو تشریح می کردم)

که آقای 110 گفت:

سگ خودشون رو آوردن توی خیابون؟؟؟؟؟!!!!!!!

: گفتم پس نه، با سگ من اومدن!

آقا می گم بیاید این سگ رو از جلوی مسجد حوری جمعش کنید، ما از این حرفا نداریم توی این محل!

گفت: آزاری برای شما ایجاد کرده؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!

: گفتم نخیر آقا، آزارش چادری بودن و حرمت شکنیِ ماه رمضان و تیپ نامحسوسِ ایشونه و (شروع کردم به ادامه دادن)

110 گفت که اسمتون چیه و الان اعلام کردم که بیان!!!!!

سوار ماشین شدم.

بعد از من یک خانم دیگه هم که محجبه بودن،به ایشون تذکر دادن.

تقریبا می تونم بگم هر کسی از کنار ایشون رد می شد بد جور نگاهش می کرد و یک چیزی می گفت.

رسید به بازار تره بار!

پیاده شدم.

: خانوم ببخشید!(ینی ادبم منو کشته بود!)

اگر میشه صبر کنید الان پلیس 110 میاد.

این رو که گفتم برگشت جلوی جمعیت در حالِ خرید گفت: -دیگه صداش بلند  شده بود- که به شما چه ربطی داره و توجه همه جلب شد.

یک پیر مردی اومد به او گفت که برو و من رو هم هی پس می زد. و حق رو به او می داد و به من میگفت: برو خانوم!!

منم آروم بهش گفتم:چادرت رو دربیار و بعد برو از این محله.

راهش رو کشید و رفت.

بدجور حالم گرفته شده بود، از رفتار برخی!

که یکی اومد گفت: سگ، سگ میاره!

-میدونستم کاسه ای زیر نیم کاسه شه-

با حالت بغض رفتم سمت شوهرم و پسرم که صندلی عقب نشسته بود و آواز می خوند.

حسّ غربت و تنهایی وجودم رو گرفته بود.

سوار ماشین شدم.

جلوتر پیاده شدم گفتم: بلند که بقیه هم متوجه بشن، وایسا و چرا اینجایی و از کجا اومدی و کی بهت گفته بیای، میخای با سگ راه بری برو یه محله ی دیگه و .... (نظرم هم از همون تذکر

اولی که بهش دارم به موتور سواری که دورش بود جلب شده بود)

این رو که گفتم جاتون خالی، آبدار و بی آب هر چی بلد بود نثار من و شوهرم کرد و رفت اونور خیابون...

خانومی که بعد از من بهش تذکر داد دیگه وایساده بود توی ایستگاه اتوبوس.

دیگه تقریبا رسیده بودیم انتهای بلوار.

*اونطرف خیابون چند تا موتوری که از مومنین این محل بودن و ما رو اینور خیابون دیده بودن، جلوش رو گرفتن،ایشون هم راهش رو کج کرد به سمت برگشت به اول بلوار.

باورتون نمیشه چی دیدم!

یکهو رفت توی پیاده رو، چادرش رو برداشت، سگش رو بغل کرد و با یک پرش نشست ترک همون موتور سواره!

ما هم دور زدیم و رفتیم دنبالشون که ولی متاسفانه ماشین به گرد موتور نمی رسه هیچ وقت.

از چیزی به اسم 110 هم خبری نشد که نشد.

اما عملیاتشون با شکست مواجه شد.

فقط با چند نفر آدم که تا آخر ایستادند.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

*بعضی از محله ها به جای اینکه شهدایشان را بکشند ،آنها را زنده نگه می دارند ولو با استقامت کوچک در اجرای امر خدا.

بعضی محله ها عطر یاس و ریحانه در کوچه پس کوچه هایش مملو است.

در بعضی محله ها، باید با وضو وارد شد با صلواتی بر محمد و ال محمد.




تاریخ : چهارشنبه 91/5/11 | 2:56 صبح | نویسنده : س.ش | نظر
.: Weblog Themes By VatanSkin :.