متن از مريم سبعي
ميدانم چرا حس ميكنم سرزمين وجودم شباهت عجيبي به سرزمين فلسطين دارد.وجودمن هم سالهاست كه مورد تهاجم نيروهاي اهريمني قرار گرفته است .اهريمني كه ميخواهد تمام وجود من از ان او باشد .ميخواهد تمام روحانيتم را غصب كند.ميخواهد ديگر نامي از حقيقت وجود من باقي نماند .همه او گردم به طوري كه ديگر نامم عوض شود .نامم از فلسطين به اسرائيل تغيير كند .در تمام وجود من مدت هاست كه جنگي بيرحمانه برپاست .من با سنگ در برابر گلوله ايستاده ام .من فقط سنگ ميزنم اما پشتم به حمايت خداي مقتدر گرم است .من ضعيفم ،من حقيرم ،من مسكينم اما خدايي دارم كه اكبر است .و او در اين هجوم وحشيانه تنها اميد من است.سال هاست كه امنيت از وجودم رخت بر بسته .كودكانش ومعصوميتش هر روز نشانه مي رود .ميخواهند ديگر هيچ كودكي و هيچ فطرتي در وجودم نماند.تا ذره ذره چراغ وجودم خاموش شود.اما به كوري چشمانشان با انكه سالهاست فرزندانم را به زير رگبار گرفته اند ،اما هنوز وجودم پر از كودك است .كودكاني كه سنگ بر دست به مبارزه با اهريمنان ميشتابند.انان ميخواهند من تسليم شوم و تمام وجودم را به آنها واگذار كنم .اما واي بر من اگر روزي چنين شود.زيرا ان روز اسم من از نقشه روزگار پاك خواهد شد .و ديگر فلسطيني وجود نخواهد داشت.

عالي بود